آقــا عــلـــى اكــبــر جــــونـــــمآقــا عــلـــى اكــبــر جــــونـــــم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
زینب خانوومزینب خانووم، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀على اكبر مامانى و بابايى❀◕ ‿ ◕❀

شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)

1391/9/29 17:41
423 بازدید
اشتراک گذاری

 هیئت محبان فاطمة الزهرا(سلام الله علیها) به مناسبت شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)   5 شنبه 30 آذر 1391 ساعت 20 مراسم داره.

مکان:اهواز انتهای فاز 1پادادشهر مسجد گلزار شهدا.

مامان و بابا های اهوازی، انشالله تشریف بیاورید.


 

ببخش عمّه! راه طولانی و فرساینده بود. دو نیزه، زیر چشم‏های کوچکم هراس می‏ریخت. با نوک نیزه‏ها اشک هایم را پاک می‏کردند؛ گریه و تازیانه همصدا بودند.
بازوهایم را ببین، نه، نه!... بگذار پوشیده بماند، آخر تو هم جای من، جای ما، تازیانه می‏خوردی! ببخش عمّه! راه، پر از همهمه تازیانه بود؛ پر از طعنه و تمسخر.
زهر خنده دشمن و تبسم هفتاد و دو تن آشنا بر سر نیزه.
تشنه بودم و در خواهش مکرّر آب؛ چقدر عذابت دادم! گرسنه بودم و تو از نگاه بی رمقم می‏خواندی و من همیشه منتظر بودم تا بگویی «فرزند برادر! صبر کن» آرامش این سخن، تمام تشنگیم را می‏نوشید و تمام گرسنگی ام را می‏بلعید و سفرِ بی‏همراهی پدر را ساده می‏کرد.
ببخش عمّه! چندبار از شتر لغزیدم؛ می‏لغزیدم و می‏افتادم؛ خسته و تشنه، گرسنه؛ تنها و دلشکسته و ناگهان، دستی، موهایم را چنگ می‏زد، گیسوانم را می‏کشید و باز تو می‏آمدی و مرا بلند می‏کردی و در حالی که خطی کبود از تازیانه بر شانه‏ها و دست‏های صبور و مهربانت می‏نشست، نجاتم می‏دادی.
ببخش عمّه! این همه راه آزارت دادم! انگشت‏های مهربانت، چقدر خارها از پایم جدا کرد و آغوش گرم و صمیمیت، چه آرامم می‏کرد!

 

جان داد در مقابل چشمان عمه اش

با بال های زخمی خود پر گرفت و رفت

 

یا رب الرقیه بحق الرقیه اشف صدر الرقیه بظهور الحجه…

 

 

شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)تسلیت باد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

علامه كوچولو
29 آذر 91 9:49
در كاسه غير پسته خندان نديده اند بادام تلخ درد يتيمان نديده اند گفتند نيست از شب يلدا درازتر پيداست كه شام غريبان نديده اند شهادت سه ساله نازدانه آقا رو تسليت ميگم التماس دعا
مامان ابوالفضل
29 آذر 91 14:09
کاروان میرود و دخترکی جا ماندست وسط باغ حزان قاصدکی جا ماندست لخته خون نیست که در چشم کبودش پیداست سر باباست که در مردمکی جا ماندست با نگاهی به رخش در دل خود مادر گفت نکند در کف دستش فدکی جا ماندست هاتفی داد ندا قامت این قافله را قدری آهسته ببندد ملکی جا ماندست
مادر کوثر
2 دی 91 8:51
یه شاخه گل یه دنیا مهربونی به تو که هم گلی هم مهربونی

سلام
صبح زیبای زمستانیت بخیر
با پست جشن و مهمانی تولد بروزیم

سلام ممنونم.....
اومممممدم
مامان امیر مهدی
3 دی 91 0:23
سلام عزیزم پس کلاس فتوشاپ چی شد؟میای؟کلاسها از روز 2شنبه شروع میشه


سلام الان میام بهت میگم...