خاطرات...
سلام يه سلام گرم گرم به پسر مامان به قند عسل مامان
دوباره بعد از يه مدت طولانی اومد تا خاطرات اين مدت رو برات بگم :
1391/05/03 از 9 ماهگی دیگه کامل چهار دست وپا میری
خدا رو شکر پنجمین دندونت رو در 9 ماه و 19 روزگی و ششمین دندونت رو در
10 ماهگی در اووردی.مبارکت باشن عزیزم
پسر قشنگم وقتى بهت ميگيم بگو بَ...بَ... ميگى اما وقتى بهت ميگيم بگو
مَ...مَ... نميگى قربون پسر شيرين زبونم.
اینجا هم آماده شده بودیم بریم عروسی دختر عمه ی خودم 1391/06/09
عزيز دلم ما(يعنى بابا محمد و من و على اكبر)يكشنبه ١٣٩١/٠٦/١٢ همراه آقا جون
و مادر جون و دايى على رفتيم مشهد.
وقتی میخواستم چمدون رو ببندم شما مییومدی لباس ها رو یکی یکی مینداختی
بیرون خودت میرفتی تو چمدون:
براى رفتن قرار بود ساعت 8:30 شب پرواز
باشه اما به دليل نقص فنى ساعت 2:30 نصف شب رفتيم يعنى حدودا 6 ساعت
تاخیر داشت.
شما گل پسرى هم كم نذاشتى تا تونستى تو فرودگاه بهونه ميگرفتى.
چهارشنبه ١٣٩١/٠٦/١٥ ساعت ٥:٣٠ عصر پرواز داشتيم برا اهواز. خدا رو شكر سفر
خوبى بود اما حيف كه كم بود،شما گل پسرى هم زياد اذيت نكردى خب ديگه براى
خودت آقا شدى.
دوستت دارم گل پسرم
نمایی از چهار دندون بالایی
فدای خنده هات
قربونت بشم تو کثیف نکن نمیخواد تمیز کنی!!!!