3 سال و 3 ماهگی
سلام پسرم
عزیزدلم ماشاالله برا خودت مردی شدی...
کارات...
حرف زدنات...
علی اکبرم الان سال و ماهشه.....
البته گاهی اوقات خیلی اذیت میکنی که فکر کنم به خاطر سنت باشه
قربونت بشم اصلا وقت نمیکنم بیام به وبلاگت سر بزنم و لحظات بزرگ شدنت رو تند تند ثبت کنم
حرف زدنت ماشاالله دیگه کامل شده
هر چند گاهی بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ میکنی که اونم شیرینی خودش رو داره
تو این مدت که گذشت
چند دفعه رفتیم اهواز و اومدیم....
یه اتفاق بدی برا باباجون افتاد که خداروشکر بخیر گذشت.....خدایا شکرت
چندتا از عکساتو که تو این مدت ازت گرفتمو همراه با توضیحاتش برات میزارم
.
.
.
.
توی حیاط در حال بازی کردن
باز پسرم دختری شد!!!!
اینجا هم توی راه بودیم داشتیم میرفتیم حرم
این کلاه و شال گردن رو خودم برات بافتم
اینجا بهونه گرفتی و گفتی برام سالاد الویه پوو درست کن
توی قطار داشتیم از اهواز بر میگشتیم قم که رفتی روی تخت بالایی یواش و بی سر و صدا خوابیدی
اینجا داشتی گریه میکردی که بری حموم با این اردک ها آب باری کنی
حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها