27 ماهگی
سلام پسر گلم نفسم
27 ماهگیت مبارک سرباز کوچولوم
قشنگ مامان اومدم تا یه خاطره ایی برات بگم
روز میلاد پیامبر یکی از دوستام بهم زنگ زد گفت که خونمون جشن مولودی هست حتما بیا.وقتی رفتیم اونجا اومدی نشستی توی بغلم بعد هر کی میومد باهام دست می داد فکر می کردی میخواد با تو دست بده دستتو میوردی جلو اما میدی اون خانمه میرفت این اتفاق چندین بار اتفاق افتاد خیلی چهره ات جالب شده بود ناراحت بودی از این که کسی باهات دست نمیداد
اتفاق جالب ترش این بود که باز یه خانم اومد با من دست داد باز دستت رو اوردی جلو که باش دست بدی اما دیدی باز اون خانمه رفت یهو دیدم از رو پام بلند شدی رفتی دنبال خانمه وایسادی تا بشینه رو زمین بعد که نشست رفتی باش دست دادی صورتتم بردی جلو که صورتت رو بوس کنه اون خانمه کلی قربون صدقه ات رفت وقتی بوست کرد اومدی نشستی رو پام(الان که دارم اینارو مینویسم کلی به اون اتفاقا دارم میخندم)
یکم بعدش چندتا خانم دیگه اومدن تو خودت میرفتی جلوشون دستت رو دراز میکردی میگفتی لام یعنی سلام (حرف سین رو نمیتونی درست تلفظ کنی) اون خاله ها هم بات دست می دادن و بوست میکردن تو هم با خوشحالی برمی گشتی پیشم بهت میگفتم علی اکبر بیا بشین می گفتی نه خاله لام یعنی نه میخوام به خاله سلام کنم
قربون پسرم برم که اینقدر مهربونه.اون شب حسابی بهمون خوش گذشت و شما حسابی شکلات خوردی و من از دستت اینطوری بودم
اینم یه چندتا عکس از کوچیکی هات
اینجا اولین باره که 3 تایی باهم رفتیم مشهد حدودا 4 ماهت بود(نفس مامان چقد کوچولو بودی)
6 ماهگی
7 ماهگی