آقــا عــلـــى اكــبــر جــــونـــــمآقــا عــلـــى اكــبــر جــــونـــــم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
زینب خانوومزینب خانووم، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀على اكبر مامانى و بابايى❀◕ ‿ ◕❀

میلاد امام رضا علیه السلام

    به مهربانی امام رضا علیه السلام همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم قبولم کن من آداب زیارت را نمی‌دانم نمی‌دانم چرا این قدر با من مهربانی تو نمی‌دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم نگاهم روبه‌روی تو بلاتکلیف می‌ماند که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم به دریا می‌زنم، دریا ضریح توست غرقم کن در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم تماشا می‌شوی آیه به آیه در قنوت من تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می&zwnj...
8 مهر 1391

عموی شهیدم...

سلام مامانی عزیز  من یکی از عمو هام توی جنگ ایران و عراق شهید شده حالا دو تا پوستر درست کردم میخواستم نظرتون رو بدونم ببینم کدومش بهتره برای  چاپ.ممنون میشم بهم کمک کنید . عکس شماره 1   عکس شماره 2     منتظر نظراتتون هستم  ...
5 مهر 1391

11 ماهگی

سلام عشق مامان عزیز دلم امروز 11 ماهت تموم شد و وارد 12 ماهگی شدی خدایا یعنی  ماهه دیگه پسرم  سالش میشه؟؟؟؟ خدایا شکرت که منو لایق دونستی که لحظه لحظه بزرگ شدن علی اکبرم رو ببینم.             ماهگیت مبارک  زندگیم       وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند مرا لایق آن دانست و هدیه من به تو نازنینم،قلب عاشقیست که فقط برای تو میتپد   راستی مامان از  30/06/1391  تونستی واسه چند ثانیه رو پاهای کوچولوت بایستی.بعدا عکستو میزارم گلم ...
3 مهر 1391

خاطرات...

سلام يه سلام گرم گرم به پسر مامان به قند عسل مامان دوباره بعد از يه مدت طولانی اومد تا خاطرات اين مدت رو برات بگم : 1391/05/03 از 9 ماهگی دیگه کامل چهار دست وپا میری خدا رو شکر پنجمین دندونت رو در 9 ماه و 19 روزگی و ششمین دندونت رو در 10 ماهگی در اووردی.مبارکت باشن عزیزم پسر قشنگم وقتى بهت ميگيم بگو بَ...بَ... ميگى اما وقتى بهت ميگيم بگو مَ...مَ... نميگى قربون پسر شيرين زبونم. اینجا هم آماده شده بودیم بریم عروسی دختر عمه ی خودم 1391/06/09 عزيز دلم ما(يعنى بابا محمد و من و على اكبر)يكشنبه ١٣٩١/٠٦/١٢ همراه آقا جون و مادر جون و دايى على رفتيم مشهد. وقتی میخواستم چمدون رو ببند...
2 مهر 1391

مادرم روزت مبارک

تقديم به مادرم که در هر زمين خوردنم ، دستهايش عصاي بر خاستنم بود اي يگانه ترين بعد از خداي! مادر عزيزم ، از آن هنگام که تو را شناختم، دست نوازشگر تو را بر روي سرم احساس کردم، دستي که تکيه گاه دستانم شد و به من راه رفتن آموخت. دستي که در هنگام بيماري دستمال خيس بر سرم نهاد و دستي که به درگاه خداوند بالا مي رفت و شفاي من را طلب مي کرد. دستي که وقتي بر سرم کشيده مي شد با تمام کوچکي ام محبتش را احساس مي کردم. گرماي آن دستان، شفابخش وجودم بود. مادرم ، اي مهربان ترين، چه شب هايي که من و تو تنها به سر برديم و با هم چه راز و نيازها که نکرديم ... . وقتي دست هاي نيازم به سوي تو دراز مي شد احساس گرم...
23 ارديبهشت 1391
1